بارانباران، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

معجزه زندگی من

سیسمونی باران جونم

دختر قشنگم 28 هفتگیت مبارک باشه مادرجون و پدرجون از مکه برگشتن.کلی واست خرید کردن.مبارکت باشه عشقمممممممممم <a href="http://8pic.ir/"><img src="http://8pic.ir/images/49202672352950714323.jpg" border="0" alt="آپلود عکس" title="آپلود عکس" /></a>     عکس بقیه سیسمونیتم وقتی خریدم همینجامیزارم.بووووووووس به دخمل ناز مامان ...
17 آبان 1392

دخترک زیبای من

عشق مامان نفس مامان سوگلی بابا قلب تپنده خونه دختر عزیز از جانم شنبه 23 شهریور سونو بودیم و بالاخره جنسیتت مشخص شد.....تو دخمل نازمونی بعد از یک ماه اومدم وبلاگتو آپ کنم.یک ماه پراز هیجان که خداروشکر همه چی به خیرو خوشی تموم شد. بعد سونو ان تی باید آزمایش غربالگری برای تایید سلامتیتو میدادیم که ما اون موقع رشت بودیم.چون آخرین سونو همراهم نبود مجبور شدم یه بار دیگه برم سونو.خوشحال بودم که جنسیتت هم مشخص میشه.اون موقع هفته 16 بودم.بماند که چه استرسهایی کشیدمو چه جوابای متناقضی از دکترهاومنشیها میشنیدم که اشکمو درآورده بود. خانوم دکتر سنتو یه هفته کمتر زد وگفت هنوز کوچولویی جنسیتتو نمیشه تشخیص داد.سرویکسمم زد 31!!خیلی نگران شد...
27 شهريور 1392

سونو ان تی

سلام خوشگل مامان.حالت چطوره؟؟عزیز دلم زودتر یه تکونی بخور مامان ذوق کنه بفهمه حالت خوبه. منو بابایی روز شنبه 5 مرداد رفتیم سونو ان تی تا از سلامت تو عزیز دلمون مطمئن شیم. بماند که دو ساعت معطل شدیمو آخرین نفر رفتیم تو عزیزم آقای دکتر که دستگاه رو گذاشت روی شکمم فوری تو وروجک خودتو نشون دادی واسه خودت راحت لم داده بودی تو دل مامانی.سرت بدنت دست و پات ستون فقرات و دنده هات همه دیده میشد. الهی قربون اون صورت ماهت بشم! بزار عکستو بزارم خودتم ببینی خوشگلم فدای اون مماخ رشتیت بشم که انقد گندست!! میدونی چی واسمون جالب بود؟؟یکی از دستاتو بالا برده بودی و تکون میدادی.دکتر میخندید میگفت داره باهاتون بای بای میکنه یعنی من عاشق اون ان...
12 مرداد 1392

اولین دیدار مامان و بابا با نی نی

عشق من، معنای زندگیم امروز سه شنبه 4 تیر ساعت 5 و نیم عصر در ماهگرد مثبت شدن ب ب واسه اولین بار دیدمت نمیدونی چقد استرس داشتم تا صدای قلبتو بشنومو خیالم راحت شه. منو بابایی باهم رفتیم داخل اتاق آقای دکتر. به محض اینکه دستگاه رو گذاشت رو شکمم ساک حاملگی و تو جیگرنانازمو دیدم.دکترم گفت بعللله همه چی خوبه! همون لحظه هم صدای قلبتو واسم پخش کرد.گرومپ گرومپ میزد. الهی مامان فدای اون قلب نازت بشه من بغض کرده بودم.شکمم زیر دست دکتربالا و پایین میرفت.دلم میخواست همونجا زار زار گریه کنم ولی روم نمیشد.همیشه میگفتم چه معنی داره میرن سونو گریه میکنن!باید منو میدیدی!!!مثه ابر بهار اشک ریختم امروز! یه مونیتور به دیوار نصب کرده بودن که ماهم بتونی...
5 تير 1392

هفت هفتگیت مبارک لوبیای من

عشق مامان خیلی وقت شناسی هر هفته شنبه که یه هفته بزرگترمیشی نشونه های جدیدی از بودنتو رو میکنی امروز قبل ظهر با تصور اینکه ناهار چی میخوام درست کنم تهوع گرفتم شدید در حد عق زدن!! از مرغ و گوشت و بوی چربی و دنبه بدم اومده.شیرم دوس ندارم ببخش که از هرچی برات مفیده بدم میاد. قول میدم حالم که خوب شد خوببببببببب بخورم تا زودی قوی  و بزرگ شی بیشتر دلت غذاهای رشتی میخواد.   ای کلک هنوز به دنیا نیومده نشون دادی بچه خلف بابایی!ناهار واست کته و میرزا قاسمی با سیر ترشی و زیتون و ترشی درست کردم. خیلی دوس داشتیا شیطووووون. نوش جونت خوشگلم الانم دارم آش رشته درست میکنم با ماست ترش و کشک فراوووووون. عصر هم آلوچه و دلار خوردم. مامانی خیلی ت...
25 خرداد 1392

آغاز علائم بارداری مامان

سلام کنجد کوچولوی نازم، حالت چطوره؟؟ مامانی خوشحال بود که بد ویار نیست اما چشمت روز بد نبینه! دیروز یک تهوع بدی داشتم که خدا میدونه. همش دلم آشوب بود میل به غذا نداشتم. آخر شب معدمم درد گرفته بود.سینه دردم که از قبل اینکه بفهمم باردارم داشتم! انگار گذاشتی وقتی دقیق رفتی تو 6 هفته خودتو نشون بدیا وروجک!  امروز بهترم هنوز تهوع بد ندارم. هفته قبل از بس حالم خوب بود و بی علامت بودم هرروز صبح که از خواب بیدارمیشدم از خودم میپرسیدم من واقعا باردارم؟! دیروز بابایی خیلی نگرانم بود. طفلی خودش پاشد ظرفارو شست آشپزخونه رو مرتب کرد. میگفت شرمنده نمیتونم بجای تو حامله شم!!باباجونت خیلی مهربونه قدرشو بدون.همسر عزیزم بینهایت دوستت دارم. ممنو...
19 خرداد 1392

نامه ای به خدا

خدای عزیز و مهربونم، ای بخشنده و قادر و متعال هروقت در اوج  نگرانی بودم چهره زیبا وآغوش پرنورتو دیدم. هروقت از دنیا و آدماش دلگیر شدم دست نوازش تو بود که بر سرم کشیده میشد. هرروز نشانه های وجودی و معجزه هاتو با چشم دل میدیدم من فراموشکار و ناشکرم اما تو بخشنده و مهربونی. من زود کم میارمو خسته میشم اما تو تا آخر دنیا صبوری. من عجول و بی طاقتم اما تو دانا و وقت شناسی. تویی که صلاح و خیر هرکسی رو بهتر از خودش میدونی. تو عالمی به اینکه به هر شخصی چه چیزی بدی و کی بدی. ما بنده های نادان و بی طاقت و فراموشکارتو ببخش. ممنونم که بعضی وقتا به حرفم گوش ندادی و خواستمو بهم ندادی! ممنونم بعضی وقتا نمیخواستمو سرم آوردی.. الان که به گذشته نگاه...
9 خرداد 1392

خوش خبری

سلام خوشگل مامان صبحت بخیر دیشب زنگ زدم به عمه زهره بهش گفتم داری عمه میشی!!انقد ذوقتو کرد که خدا  میدونه. کلی قربون صدقت رفت. آخه خیلی دلش میخواست زودتر نی نی مارو ببینه.گفت الان زنگ میزنم به مادرجون مژدگونی میگیرم بابایی به بابابزرگ زنگ زد. تا گفت بابا میخوام یه خبربهت بدم بابابزرگ زرنگت گفت داری بابا میشی؟؟ بعد زنگ زد به مادرجون. اونم خیلی خوشحال شد.مادرجون بهم تبریک گفت.گفت خیلی مراقب تو و خودم باشم.عسل نخورم که برات بد نباشه میبینی عزیزم؟؟نیومده جاتو تو دل همه باز کردی.همه خوشحالن. میخندن.هرجا بریم صحبت تو. میدونم اقبال بلندی داری عشق من. همه عاشقت میشن نفسم.منو بابایی که واست میمیریم. بیصبرانه منتظرم برم سونو گرافی تو کن...
8 خرداد 1392

و بالاخره معجزه اتفاق افتاد...

سلام نی نی خوشگلم میگم نی نی چون هنوز نمیدونم دخملی هستی یا پسملی بالاخره اومدی و حسابی غافلگیرمون کردی عزیزم خوش اومدی فرشته کوچولوی من میخوام برات از روزی تعریف کنم که فهمیدم تو اومدی شنبه 4 خرداد 92 با اینکه هیچ علامتی از وجودت احساس نمیکردم، اونروز صبح که بیدار شدم یه چیزی تو دلم میگفت پاشو بی بی چک بخر. تو بارداری! بدون اینکه به بابایی بگم رفتم شهرداری یه بیبی چک و چندتا لیوان یه بارمصرف گرفتمو بردم دستشویی وسط بازار!با اینکه خیلی تاریک بود اما سریع  ب ب دوخطه شد.100 بار نگاش کردم که چشام درست میبینن یا نه!!کاملا درست بود.دوخط واضح یعنی تو اومدی تو دلم عزیزم... اولین کاری که کردم این بود یه کوچه خلوت گیر آوردم زنگ ز...
7 خرداد 1392

عملیات غافلگیری آقای پدر

تو راه برگشت به خونه این بادی نانازو واست خریدم عزیز دلم با یه جعبه شیرینی وقتی اومدم خونه اول به خاله های نی نی سایتی و مادرجون خبر اومدنتو دادم بعد پریدم تو حموم!  لباس خوشگلی که بابایی واسم انتخاب کرده بودو پوشیدمو موهامو سشوار کشیدم. ته یه پاکت جواب آزمایش و ب ب مثبت رو گذاشتم.روشو با ریسه پوشوندم.روی ریسه ها لباس خوشگلتو گذاشتم وباز روش ریسه دلم داشت آب میشد تا بابایی بیاد وبهش خبر بدم. زمان برام نمیگذشت. ساعت 5بابا جون خسته از دانشگاه برگشت خونه.پاکتو بهشش دادمو گفتم کادوی روز مرده.ببخش دیر شد.آخه دیروز که تولد حضرت علی و روز مرد بود به بابایی کادو نداده بودم.خب میدونستم میخوام امروز تو رو بهش کادو بدم خوشگل مامان ...
7 خرداد 1392