و بالاخره معجزه اتفاق افتاد...
سلام نی نی خوشگلم
میگم نی نی چون هنوز نمیدونم دخملی هستی یا پسملی
بالاخره اومدی و حسابی غافلگیرمون کردی عزیزم
خوش اومدی فرشته کوچولوی من
میخوام برات از روزی تعریف کنم که فهمیدم تو اومدی
شنبه 4 خرداد 92
با اینکه هیچ علامتی از وجودت احساس نمیکردم، اونروز صبح که بیدار شدم یه چیزی تو دلم میگفت پاشو بی بی چک بخر. تو بارداری!
بدون اینکه به بابایی بگم رفتم شهرداری یه بیبی چک و چندتا لیوان یه بارمصرف گرفتمو بردم دستشویی وسط بازار!با اینکه خیلی تاریک بود اما سریع ب ب دوخطه شد.100 بار نگاش کردم که چشام درست میبینن یا نه!!کاملا درست بود.دوخط واضح یعنی تو اومدی تو دلم عزیزم...
اولین کاری که کردم این بود یه کوچه خلوت گیر آوردم زنگ زدم به خاله ساره. از خواب بیدارش کردم فقط گفتم بیبی مثبت شدو زدم زیر گریه!!خیلی هیجان زده بودم.خیلییییییییییی.دلم میخواس اول به بابایی بگم ولی خواستم با خبر اومدنت حسابی غافلگیرش کنم.نقشه های زیادی داشتم!!
نمیدونم چجوری خودمو رسوندم به آزمایشگاه!!دکترمیگفت هنوز به موعدت مونده ممکنه نشون نده.اما من میدونستم تو خودتو بهم نشون میدی. جواب 1ساعت دیگه آماده میشد. دهنم خشک شده بود حسابی.خودمو به یه آب طالبی خنک دعوت کردم تا این ساعتم بگذره.
سر ساعت 12 تو آزماایشگاه بودم! دکتر تا منو دید به منشیش گفت خانوم اون جواب بتا رو بیار! دل تو دلم نبود. دکتر خندید گفت مثبته .بتا 295 روز 29 سیکلم. تعجب میکرد چطور به این زودی از اومدنت با خبر شدم.ما اینیم دیگه
خدایا شکرت.خداجونم ممنونم به خاطر نعمت به این بزرگی که بهمون دادی.خودت دادی خودتم مراقبش باش تا صحیحوسالم بدنیا ببیاد.تا آخرعمرش مراقبش باش خدای مهربونم.تنهامون نزاررررر
تو راه برگشت دیگه تو حال خودم نبودم.نه گوشام چیزی میشنید نه چشمام چیزی میدید. همه دنیا رو دوس داشتم.همه چی به من لبخند میزد.آدما درختا ماشینا... نمیتونم بگم چه حس شیرینی داشتم عزیزم.خداقسمت همه منتظراکنه این لحظه رو درک کنن