روزگار من بعد به دنیا اومدنت
دختر نازم باران
امروز که دارم برات مینویسم 3ماه و 10 روزه که بدنیا اومدی و ما خوشبخت ترین آدمای روی زمین شدیم.الان مثل یک فرشته معصوم کنارم خوابیدی ومن تونستم بعد اینهمه مدت بیام برات بنویسم.
زایمان
عزیزم قصه ازونجاشروع شد که خانوم دکتر گفتن حالا که میخوای نی نیتو طبیعی بدنیا بیاری آخرین سونوتو برو انجام بده تا ببینیم خوشگل خانوم توچه وضعیتیه.تا اون روز 39 هفته بود که تودل مامان بودی و همه چی برای طبیعی بدنیا اومدنت ایده آل بود.سونوهمه چی رو خوب نشون داد الا اینکه گفتن مایع دورت کم شده!!خانوم دکتر که جواب سونو رو دید گفت فردا 7 صبح برو بستری شو که بچه رو بدنیا بیاریم!!!!!!!!!من که اصلا انتظارشو نداشتم به این سرعت بخوای بیای حسابی هول شدم!گفت فعلا علایمی از زایمان نداری اما میتونیم آمپول فشاربزنیم که طبیعی هم بدنیا بیای.راستش من ترسیدم.ترسیدم نتونم طبیعی بدنیا بیارمت و خدای نکرده مشکلی پیش بیاد یه راست رفتم واسه سزارین...........
چیزایی که نیاز داشتموفوری خریدمو اومدم خونه به بابایی تلفن کردم.بابایی هم شوکهههههه شد!!دوهفته بود که خونه مامان جونت بودمو باباهم گرگان میموند.همون شب اومدپیشم که آخرین شبو کنار هم باشیم.خیلی عجیب بود.امشب دونفریم و فردا سه نفر!
به مادرجونو بابابزرگتم زنگ زدیم اونا گفتن ماصبح راه میفتیم.اون شب شب عجیبی بود.نمیگم هیچ استرسی نداشتم اما حالم خیلی خوب بود.آخه 9ماه بود انتظار دیدنتو میکشیدم فرشته کوچولوی من....
صبح ساعت 7 بیمارستان مهر......انتظار تا8:30......پذیرش.......آزمایش خون......خداحافظی از مامان جونو بابایی..........اتاق زایمان........لباس و کلاه صورتی........سرم وصل شد........ساعت9 انتقال به اتاق عمل(یه تخت وسط یه اتاق بزرگ با کاشی های آبی و کلی دم ودستگاه.اون لامپ چندتایی معروف بالای سرم و سررررررررررررما!)........9:30 بیحسی از کمر و اومدن خانوم دکتر.......9:50 از من بیرون اومدی و من مادر شدم...........................................................................................................................
اتاق عمل اصلا ترسناک نبود.فقط سرررررررد بود.وقتی آمپولا رو تو کمرم زدن همون لحظه بیحسی رو حس میکردم(درسته عایا؟!آدم بیحسی رو حس میکنه؟!)که از نوک پام اومد تاکمرم و وقتی خانوم دکتر میخواست شروع کنه دیگه تا زیر قفسه سینم بیحس و سنگین بود.فکر میکردم جای تیغ رو حس میکنم اما هیچی نفهمیدم جزاینکه لحظه آخر حس کردم شکمم داره کج و کوله میشه.دختری که بالا سرم بود گفت دارن شکمتو فشارمیدن که بچه بیاد بیرون.یهو حس کردم خالی شدم و از پشت پرده یه کوچولوی تپل با سرپرازمو دیدم که شروع کرد به گریه کردن.دختره گفت وای چه تپله!!نمیدونم اون لحظه چه حسی داشتم.خدایی نمیدونم.فقط میدونم انقد آرامش داشتموبدنم بیحس بودکه اگه هیچ ترسی از مرگ هم نداشتم!نمیتونستم چشم ازت بردارم.خداروشکر بیحس شدم وتونستم اولین لحظه بدنیا اومدنتوببینم.تو تخت کوچولوی کناری خانومی داشت تمیزت میکرد.پرسیدم چرا کبوده.هی باپارچه میمالیدت میگفت الان صورتی میشه.شکمم خیلی اینور اونور میشد.احتمالا داشتن فشارش میدادن ولی من محو تماشای تو بودم!!آره دیگه رنگت صورتی شد!!آوردنت گفتن ببوسش ومن شیرین ترین بوسه دنیارو از لپت گرفتم قشنگم.چقد صورتت گرم بود....
وزن:3350
قد:48:5
دورسر:36
بعدبخیه منوبردن ریکاوری و تورو بردن بخش نوزادان.نباید سرموتکون میدادم اما مگه میشد.انتظارسختی بود.دلم میخواس زودتر دوباره ببینمت.بابایی و باباجون مامان جون اومدن بالا سرم حالمو پرسیدم.بابایی خیلی نگران سلامتی من بود.نگران بودچرا هنوز نیاوردنم توبخش.وقتی اومد بالا سرم گفت دیدی آخرش موهاش مشکی نشد بور شد!!
بعد از ظهر مادرجون و بابابزرگت اومدن وکلی خوشحال بودن...اونشب باید بیمارستان میموندم.چقد درد و بیخوابی کشیدم.شیرمم هنوز نیومده بود تواون شب گشنت بود گریه میکردی......
ولی گذشت.همش گذشت.سختیهاش تموم شد والان که دارم مینویسم توسه ماهه شدی.چقد زودو شیرین گذشت.........